زن جوان انباري را گشت و صدا زد: ايوب... ايوب...

بازي تمومه مامان اينقدر منو حرص نده،

فكر ميكنم رفتي تو كوچه، دوباره گم شدي

اونوقت آواره كوچه و خيابون ميشم ها!!

صدايي به گوش نرسيد...

زن جوان از زيرزمين بيرون آمد، توي باغچه را

نگاهي انداخت، نگاهي به بشكه هاي گوشه حياط..

به سمت آنها رفت، خم شد و به پشت بشكه ها نگاهي انداخت....

 

        داستاني فوق العاده زيــــبا

                    




دسته بندی : شهيد ,   , 
برچسب ها :